آدم ها مرا میترسانند،آدم ها بس که خوشحالند مرا میترسانند ،ولی تو هم خوشحالی و هم مرا نمیترسانی....
دلم میخواهد تو هم همراه من غرق شوی،نمیخواهم یک ذره از خوشحالیت آدم های اینجا را ترسناک تر کند.دلم میخواهد تو را همراه خودم غرق کنم،ولی نمیتوانم،آخرنمیخواهم دستت را بگیرم، این تماس ها مرا میترسانند ،بس که خوبند،بس که تنهایی را از آدم میگیرند...
تو با اینکه خوشحالی و تنها نیستی مرا نگاه می کنی، و نمیدانم چرا نمی دانی که نگاهت به تنهایی عمیق تر از هر تماسی است... نمیدانم چرا نمیدانی که داری همراه من غرق میشوی...