۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

دوست دارم واسه چند روز از یه بند رختی چیزی آویزونم کنن،دستامو با دورترین فاصله ممکن از هم، با اون گیره ها وصل کنن به بند که تا چند روز تنها نیرویی که بهم وارد می شه صرفا نیروی کششی باشه.بعد یه لوله ای وصل کنن به مغزم ، حتی اگه به بدی اون لوله هایی که تو دندون پزشکی می ذارن تو دهن آدم باشدم اعتراضی ندارم، لوله کارش این باشه که فکرای منو از مغزم بکشه بیرون ،سرم خیلی توش شلوغه، انقدر که تمرین تمرکز و مدی تیشن و فلانم اصلا جواب نمی ده،می خوام طی یک عملیات کاملا مکانیکی فکرام از سرم خارج شه،می خوام با چشام ببینم که فکرام دارن میرن بیرون، یعنی اون لوله باید جلو چشم باشه و از یه جنس شفاف که من این عملیاتو با چشام ببینم،بعد ته لوله به یه ظرفی وصل باشه که فکرامو بریزن اون تو،آخرشم ظرف رو بدن دستم، بفرستنم خونه.اون وقت ظرفه می شه یه چیزی مثل قدح اندیشه دامبلدور،که هر وقت دلم خواست برم سراغ هر فکری که دلم خواست.نکته مهم تو تمام این عملیت اینه که می خوام تو همه مراحلش کاملا پسیو باشم،همه جاش.
پ.ن:داشتم فکر می کردم که حتی تو دنیای عجیب غریب هری پاتر،قدح اندیشه رو فقط دامبلدور که جادوگر خفنشون بود داشت،یعنی اینکه داشتن یه قدح اندیشه باید خیلی چیز کمیاب و معرکه ای باشه دیگه،هان؟

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

می شه این اصلا؟

از ویژگی یه سری جزوه هایی که اکثرا امتحان مربوطشون ساعت 8:30 صبحه اگه بخوام بگم اینه که قابلیت زاییدن ورق دارن،یعنی اون موقع که خوشحالو خندان دارین آخرین برگه هارو می خونین که "به به من،دیگه تمومش کردم."،برگه های اون زیر دارن واسه خودشون یه سری برگه جدید می زایند(!)،این جور جزوه ها از نظر علمی هیچ وقت قابلیت تموم شدن ندارند،یعنی مطلقا هیچ ربطی نداره که کی خوندنش رو شروع کرده باشین،فقط هیچ وقت تموم نمی شن.به عنوان مثال این جزوه عزیز من که الان جلو رومه و با سرعت حیرت انگیزی تولید ورق جدید می کنه ،آره قربونت با شمام.نمی خوای بی خیال شی؟

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

:((((((((((((((

مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااممممممااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان،توروخدا خوب باش،خوشحال باش،ببخشید،غلط کردم به خدا،تو فقط خوشحال باش،من دختر عوضیم که اون حرفارو زدم،من عادت دارم به دنبال مقصر گشتن،آخه چه ربطی به تو داشت اصلا مهربونم،می میرم اینجوری باشی به خدا مامانم،بخند،جون دخترت بخند....تو که نخندی که اصلا دنیا به چی میرزه،مامان می میرم برات،مامان گلم.........
(نوشتم که یادم باشه چقدر برام عزیزه،که نمی تونم تحمل کنم یه ذره ناراحتیشو....آره بعضی روزا مثل امروز یادم می ره.....)

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

قانون نانوشته

آن زمانی که من از درد به خود می پیجیدم،صحبت از آبروی تو در میان نبود، آخر درد کشیدن سر و صدایی ندارد آنچنان،گاهی هم اگر داشت ،من صدایش را خفه می کردم...درد من آرام بود و ساکت همان طور که می خواستی،متین و موقر می آمدو کسی جز من را نمی آزرد.....حالا که خوشحالم، تو نگرانی،حالا که دارم گوش آسمان را از خوشحالیم کر می کنم،آبروی تو کم کم تهدید می شود،من نه خوشحالی عجیبی دارم نه با آزار کسی خود را خوشحال نگه داشته ام،من فقط یک دخترم، واین قانون نا نوشته ایست انگار که برای یک دختر" با آبرو" فقط یک حالت وجود دارد : درد کشیدن....

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

into the happiness

تا کجا می شه به این رویه ای که" من الان خوشحالم و کی اهمیت می ده که بقیه چه فکری می کنن اصلا" ادامه داد.یعنی تا کجا هی میشه این نکن نکن ها رو بشنوم وبگم که "اوا من که خوشحالم... "و نکن نکن هایشان به هیچ جایم نباشد.تا کجا می شه وقتی که دارند من و آبا و اجدادمو قضاوت می کنند ،خوشحالیمو بذارم در گوشم که" لای لای.. من خوشحالمو نمی شنوم چی میگین ..." .تا کجا می تونم به اونایی که هیچ ایده ای ندارند که عذاب زندگی ناشاد روتاب آوردن چقدر سخته بگم که :"آره ،خوشحالی به هر قیمتی..."
می ترسم یه روز برسه که هیچ کی دیگه نباشه و خود خوشحالم باشم فقط...