۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

این زنجیر های لعنتی

امروز باز دوباره تو را دیدم،با همان زنجیرهای همیشگی که از همیشه محکم تردور خودت بسته بودیشان.

امروز باز دوباره تو را دیدم،با همان نگاه کلافه همیشگی.

کمک میخواستی و خسته بودی از این همه کلافگی.

من میدانم که میدانی چرا انقدر کلافه ای ،این زنجیرهای لعنتی...

میخواهم کمکت کنم ولی تو آنها را دوست داری.

زنجیرهایت را که هر کدام عزیزی به تو داده:مادرت، پدرت،دوستت، معلمی که دوستش داشتی، عشقت...

و تو زنجیر ها را انگارکه شیئی مقدس باشند از آنها گرفتی و هر کدام را چندین بار دور خودت بستی و همین طور که بزرگ تر شدی زنجیرها برایت تنگ تر شدند و تو کلافه تر.

به من می گویی "اگر این ها را پاره کنم تو بگو که چه چیزی محکمتر از زنجیراست که مرا به همه آنهایی که دوستشان دارم وصل کند؟"

من جواب سوالت را نمیدانم ، حواسم به تن نحیف توست که دارد زیرانبوه زنجیر ها له میشود...