۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

این زنجیر های لعنتی

امروز باز دوباره تو را دیدم،با همان زنجیرهای همیشگی که از همیشه محکم تردور خودت بسته بودیشان.

امروز باز دوباره تو را دیدم،با همان نگاه کلافه همیشگی.

کمک میخواستی و خسته بودی از این همه کلافگی.

من میدانم که میدانی چرا انقدر کلافه ای ،این زنجیرهای لعنتی...

میخواهم کمکت کنم ولی تو آنها را دوست داری.

زنجیرهایت را که هر کدام عزیزی به تو داده:مادرت، پدرت،دوستت، معلمی که دوستش داشتی، عشقت...

و تو زنجیر ها را انگارکه شیئی مقدس باشند از آنها گرفتی و هر کدام را چندین بار دور خودت بستی و همین طور که بزرگ تر شدی زنجیرها برایت تنگ تر شدند و تو کلافه تر.

به من می گویی "اگر این ها را پاره کنم تو بگو که چه چیزی محکمتر از زنجیراست که مرا به همه آنهایی که دوستشان دارم وصل کند؟"

من جواب سوالت را نمیدانم ، حواسم به تن نحیف توست که دارد زیرانبوه زنجیر ها له میشود...

۱ نظر:

  1. میدونی، به نظر من این که این وابستگی ها رو به زنجیر تشبیه کنی، خیلی بی انصافیه؛ چون به نظر من زندگی آدما از یه جهت با وابستگی هاشون تعریف میشه و اونها هم نباید اینقدر منفی بهشون نگاه بشه.

    به نظر من اگه وابستگی ای وجود نداشت، زندگی ای در کل وجود نداشت. قبول دارم که هر وابستگی ای آزار دهنده است، ولی زنجیر کلا چیزیه که منفی ازش برداشت میشه، در صورتی که به نظر من یه سری وابستگی هه سازنده و لازم هستن و یه سری دیگه شاید بی فایده و کلا شاید مضر باشن.

    ولی وابستگی به آدمایی که ارزش دارن یا تو براشون ارزش قایل میشی خیلی قشنگتر و مثبت تر از این حرفاس، قبول دارم که ممکنه خیلی وقتا سخت و طاقت فرسا باشه ولی واقعا سازنده است

    پاسخحذف