۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

خواهر بزرگه

داشتم تلفنی با خواهرم حرف می زدم،حرفامون مثل همیشه بود،تا اینکه رفت توی مغازه که آبرنگ بخره،رفت تو و به من گفت گوشی و شروع کرد با فروشنده حرف زدن،و منم گوشی دستم بود تا حرفاش تموم شه و برگرده،همینجوری معمولی، که یهو حواسم جمع تر شد، تصورش کردم تو اون مغازه،که چقدر دلم برا تو مغازه رفتن باهاش تنگ شده ،دلم تنگ شده واسه اون مدل نایسی که سعی میکنه با فروشنده ها حرف بزنه،دلم تنگ شده واسه پرسیدن وسواس گونش در مورد قیمت ها که از بابام به ارث برده ...
همیشه می دونستم که چقدر دلم براش تنگ شده،برا همه چیش، برا خیلی چیزهای کوچیک کوچیکش...ولی هیچ وقت یادم نبود که برای ورژن تو مغازه ای خواهرمم دلم تنگ شده،خیلی به خدااااااا
لعنت به دنیایی که توش آدم دستش به خواهرش نرسه

۳ نظر:

  1. خواهر گفتی و کردی کبابم که خانوم! تازه بدیش اینه که من اومدم این ور زمین ؛ خواهرم رفتم اونور زمین بعد دو تامون از خونه و خواهر سوم که از همه کوچیکتره دوریم :(

    پاسخحذف
  2. در مورد lets talk about love هم من هنوز می نویسم. فقط مساله اینه که نمی دونم چرا یه دفعه احساس کردم کلا وبلاگ نویسی که چی بشه آخه. از اون مدل نیهیلیسم های بلاگی که می دونی خودت

    پاسخحذف
  3. یه جوری شده که تا نیای نگی سنجی کجایی دست و دلم به نوشتن نمی ره! :))

    پاسخحذف